قصه ای سرشار از عبرت

حتما بخوانید...

راوی میگوید: برای تعزیه یکی از خانواده هایی که فرزند جوان خود را از دست داده بودند رفتم...
پدر میت خدا رحمتش کند بلند شد و کنارم نشست و دستم را در دست خودش گرفت و گفت:
ای فلانی...این تقاص ظلم و ستمی هست که 30 سال قبل مرتکب شده بودم...
و هنوز هم دارم عواقبش و بلا و مصیبتهایش را می چشم...

30 سال قبل من در اوج جوانی ام بودم مغرور از جوانی وزور بازو..
موتورى داشتم که به آن فخر میکردم و پیش مردم نمایش میدادم.
قصه ای سرشار از عبرت
یکی از روزها سگی را دیدم که چند تا از توله هایش هم همرایش بود.
با خودم گفتم باش یکی از توله هایش را پیش چشمانش با موتور زیر بگیرم تا عکس العمل و آه و ناله مادرش را ببینم...

و همین کار را کردم..

توله سگ بیچاره را لت و پار کردم بطوری که خون و تکه های گوشتش بر جسم مادرش پاشیده شد..
و مادر بخت برگشته داشت پارس میکرد و فریاد و شیون سرمیداد و من نگاهش میکردم و می خندیدم...

از آن روز همه بلاها در تعقیب من بود بدون توقف....
هر روز یک مصیبتی بر من نازل میشد..
و آخرین و سخت ترینش دیروز بود که محبوبترین و عزیزترین پسرانم و جگر گوشه ام که تازه از دبیرستان فارغ شده و آماده ورود به دانشگاه بود و در او همه جوانی و آرزوهایم رامی دیدم..در پیش چشمانم پرپر شد.

موتورم را کنار خیابان متوقف کرده و او را برای گرفتن چند تا فتوکپی از اونطرف خیابان.. پیاده کردم و از شدت حرص و محبتم به او که نگرانی سلامتی اش بودم خودم شخصا پیاده شدم و از خلوت بودن خیابان مطمئمن شدم..و به او گفتم حالا از خیابان رد شو..

ناگهان موتوری که مثل برق حرکت داشت پیش چشمانم او را زیر گرفت و خون او لباسم را رنگین کرد. من نگاهش میکردم و گریه وآه وناله سرمیدادم.

آنجا بود که به الله قسم همان سگ جگرسوخته در پیش چشمایم ظاهر شد و ان بلایی که 30 سال قبل سرش آوردم بیادم آمد

قصه ای سرشار از عبرت..
که الله "ج" از ظالم انتقام مظلوم را میگیرد حتی اگر یک حیوان زبان بسته باشد... دیر یا زود

.
.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : پنج شنبه 10 دی 1394برچسب:قصه ای سرشار از عبرت, | 10:10 | نويسنده : ابوعمر |